بعشق چهره لیلی دل بیچاره مجنون شد ببوی زلفش دماغ عقل مفتون شد
چو بلبل در گلستان سر زلفش همی نالم از آندم کز غم عشقش دلم چون غنچه پر خون شد
همی گویم که درد دل بوصل او دوا سازم ولی می بینم از هجرش که درد دیگر افزون شد
سر زلف سیه دیدم شیدا وسودایی ندانم تا دل مسکین در آن دام بلا چون شد
برو ای عقل از عاشق مجو رای خردمند که عشقش در درون آمد زخلوت عقل بیرون شد
شعر از ولی
نظرات شما عزیزان: